Tuesday, December 29, 2015

The land inside me / سرزمینی در من



 ... کمی‌ آنسوتر... از منِ بی‌ من که بگذری، سرزمینی در منِ نفس می‌کشد 
سرزمینی که در آن پروانه‌ها هنوز اِذنِ پریدن دارند
و گونه‌های منِ هنوز به شاخه گلی‌ گرم میشوند
و رقص‌هایم، نه به زنجیرِ تو، که به طغیانِ حریریِ باد سرکش اند 
کمی‌ آنطرفتر از منی که به ریشه‌های مردانهٔ تو سپردم، سرزمینی هست که در آن به تکرّرِ ممنوعِ عطر یاسهای سپید نشسته ام 
سرزمینی که در آن به نوازش و بوسه‌ و احساس میشود ایمان داشت
میشود اشک ریخت به بهانه‌ی شکستن قلبکِ قاصدکی
میشود چشم در چشم، تا صبح هیچ نگفت و به طلوع اندیشید
میشود بی‌ پروا، همه ساعت‌ها را در تَبِ یک آغوش به آتش سپرد و خندید
کمی‌ آن‌طرف تر از مرزِ میانِ منِ و روزمرگیِ آهنیِ رابطه ها، من هنوز به زمزمهٔ سادهٔ یک لالایی به خواب قلعه ی سفید میروم و به یک بوسه‌ بیدار میشوم
کمی‌ آنسو تر از جغرافیای دست‌های پُرمنطقِ تو، نفس‌های سرزمینی تنها در من به شماره افتاده



A little farther...passing the selfless me of me, a land is living inside me...

A land in which butterflies are still allowed to fly

and I still blush for love with a single rose

and my dances, still rebellious...not to your chains, but to the silky revolt of the wind 

A little farther from me, whom I surrendered to your mannish roots, there is a land in which I am devoted to the forbidden echos of white jasmines's scent     

A land in which there is still faith in caress, kisses and senses

you are allowed to cry, if the little heart of a dandelion is broken

thinking of sunrise, silence can last until the morning, eye to eye

one can recklessly burn all the hours in the fever of a hug

A little farther from the border between me and the metal routines of the relations, I still fall to the white castle's sleep with a simple lullaby, and wake up with a kiss

A little farther from the geography of your hands, the breaths of a lonely land inside me is Down for the count       

Sunday, April 26, 2015

اتاق خالی‌/ Empty Room



دَر که بسته شد، نور از پنجره‌هامان قهر کرد و من به تماشای مرگِ تنهای گلدانهامان نشستم

آدم‌های توی قابِ عکس، به تظاهری دردآور، خنده‌هایشان را به خالی‌ِ اتاق شلیک میکردند

ساعت بی‌ درنگ به عقب برمی‌گشت... و من، اسیرِ سرسامِ دیروز‌های من و تو، به وحشتِ فردا‌های بی‌ تو میلرزیدم

...سرد بود... آن قدر سرد که قلبم به شمارهٔ فراموش کردنت افتاد...میترسیدم دیر شود

...دَر که بسته شد، من با تو تنها شدم...تو دیگر نبودی که ببینی‌ 



When the door got closed, the sunlight left our windows, and I sat watching the lonely death of the flowers 

The people in the frames, with a painful pretension, were firing their laughter to the empty room

Time was going back hotfoot... and, captive to the delirium of our yesterdays, I was shaking with the dread of the tomorrows that were going to be without you

It was cold... So cold that my heart was down for the count to forget you...I was afraid it may become late...

When the door got closed, I was alone with you...but you were not there anymore to see...     

Thursday, December 18, 2014

نا آشنا




هنوز منی در من نفس می‌کشد، که دستهایم را به طغیانی غافلگیر می‌کند 

...نامش را نمی‌دانم

هیچ گاه کنارم ننشست..هیچ گاه نگاهم به قِدمتِ دَرکی مانا درگیر نگاهش نشد

هیچ جمعه‌ی بی‌ حوصله‌ای دست به دستش به تماشای غروب ننشستم

روز تولدش را هیچ گاه از او نپرسیدم... و نمی‌دانم کِی‌ خواهد مُرد 



...منی در من نفس می‌کشد که هنوز به طغیانی غافلگیرم می‌کند

Wednesday, October 29, 2014

Today with you / امروز با تو



نداشتنت فرجامی نیامده است که امروز‌هایم را به صلیب بسته


...میدانم نخواهی ماند

رفتنت را نفس به نفس درد می‌کشم


...ای کاش هیچ نمی‌د‌انستم

 نه از تو...نه از جاده‌هایی‌ که کمی‌ آنطرفتر به نیشخندی انتظارمان را میکشند     
     

...ای کاش هیچ از تو نمی‌د‌انستم


نبودنت خیلی‌ بزرگتر از تحمل نفس هاییست که به شمارهٔ رفتنت افتاده اند

و میدانم آنکه خواهد رفت، هیچ گاه اینجا نبوده است  


....امروز‌هایم درد میکشند 
        
....ای کاش هیچ نمی‌د‌انستم                                         


Being without you...an ending that crucifies my todays


I know you will not stay...

You will leave, one of these tomorrows, and my todays are breathing it's pain  


May I didn't know anything...

               About you...about the roads, waiting for us sneerfully, not so far from here


May I knew nothing about you...


Your absence is too heavy for the breaths being down for the count



And I know, the one who is to leave, has never been here...


My todays are in pain...

May I knew nothing...



Sunday, July 13, 2014

حضور غایب


دست‌هایت را مشت کرده ای... و حرفهایی‌ که به قدمتِ بودنت است به خوابِ تابستانی دنیا فریاد می‌زنی

مجالی نیست برای شکستنِ بغضِ مشت‌هایت در خلوتِ تو و آسمانی که سهمِ رگبارِ شبانه را به تساوی میان تو و آرزوهایت تقسیم می‌کند

مبادا بنشینی! ایستادگیت بهانه‌ی نا گریزیست برای سکوتِ خوابِ آلودهٔ ما و دغدغه‌هایی‌ که از نفس‌های تو مهم ترند

نترس...ما اینجا، کمی‌ دورتر از ویرانه‌های تو، جایی‌ که صدای به آتش کشیده شدنِ عروسکت آهنگ متنیست برای آسودگیِ وجدان هامان، برایت شعر می‌نویسیم

  

Wednesday, June 25, 2014

تصویر (Picture)


دلهره‌هایت را به با د بسپار

که تنهائی‌ام قلعه ایست

و من اینجا ایستاده‌ام...پشت به آفتاب

و تا پیکرم به خوابِ سرمای شب رود، سایه‌ای خواهم انداخت از تنِ به هم پیچیدهٔ من و تو به روی دیواری که بینِ ماست

دلهره‌هایت را به من بسپار...که تنهائی‌ام ابدیتی است از دیروزِ تو تا فرداهای من

پشت به آفتاب، و چشم به سایه‌هایی‌ که عاشقانه میرقصند                             

Let your apprehensions to go with the wind…

               my solitude is a castle

I am standing here…with the sun on my back...

and I will make a shadow of our twisted bodies...on the wall standing between us...until my body falls into the night’s cold sleep...

Leave your apprehensions to me…my solitude is an eternity, from yesterdays of you to my tomorrows...

         

          with my back to the sun, looking at shadows dancing amorously...   


Thursday, May 1, 2014

تو خواهی‌ آمد (You will be here)

مثل دیروز، امروز هم نیستی‌ که ببینی‌ آمدنت را نفس می‌کشم

و دلم سخت تنگ میشود برای روزهایی که با بودنت جان خواهند گرفت، و به خداحافظیت، دوباره خواهند مُرد

دلم از همین حالاست که تنگ میشود
برای روزهای نیامده‌ای که به چشم بر هم زدنی‌ محکوم خاطره شدنند

...به گمانم چیزیدرونِ من آمدنت را نمی‌خواهد
چیزی درونِ من، که به امیدِ آمدنت نفس می‌کشد...می‌داند نخواهی ماند، و ازدردِ دلتنگیت به خود خواهد پیچید

دلم از همین حالادلتنگِ روز هاییست که خواهی‌ آمد و به یک خداحافظیِساده خواهی‌ رفت

روزهایی که چیزی در من جان خواهد گرفت و بهبستنِ دری 
...خواهد مُرد


As yesterday, today you are not here, to see me breathing your arrival…  


to see how I miss the days that will be revived with your presence....and with your goodbye, will die again.


I miss now, the unborn days, sentenced to be memories in a blink of an eye.   


....I think something in me doesn’t want you to arrive…Something in me, which breaths with the hope of your arrival...


                 knows you won't stay, knows it will agonize with pain of missing you...


I miss now, the days that you will come, and leave with a simple goodbye.


The days that something will revive in me, and will die with closing a door…