Thursday, December 18, 2014

نا آشنا




هنوز منی در من نفس می‌کشد، که دستهایم را به طغیانی غافلگیر می‌کند 

...نامش را نمی‌دانم

هیچ گاه کنارم ننشست..هیچ گاه نگاهم به قِدمتِ دَرکی مانا درگیر نگاهش نشد

هیچ جمعه‌ی بی‌ حوصله‌ای دست به دستش به تماشای غروب ننشستم

روز تولدش را هیچ گاه از او نپرسیدم... و نمی‌دانم کِی‌ خواهد مُرد 



...منی در من نفس می‌کشد که هنوز به طغیانی غافلگیرم می‌کند

Wednesday, October 29, 2014

Today with you / امروز با تو



نداشتنت فرجامی نیامده است که امروز‌هایم را به صلیب بسته


...میدانم نخواهی ماند

رفتنت را نفس به نفس درد می‌کشم


...ای کاش هیچ نمی‌د‌انستم

 نه از تو...نه از جاده‌هایی‌ که کمی‌ آنطرفتر به نیشخندی انتظارمان را میکشند     
     

...ای کاش هیچ از تو نمی‌د‌انستم


نبودنت خیلی‌ بزرگتر از تحمل نفس هاییست که به شمارهٔ رفتنت افتاده اند

و میدانم آنکه خواهد رفت، هیچ گاه اینجا نبوده است  


....امروز‌هایم درد میکشند 
        
....ای کاش هیچ نمی‌د‌انستم                                         


Being without you...an ending that crucifies my todays


I know you will not stay...

You will leave, one of these tomorrows, and my todays are breathing it's pain  


May I didn't know anything...

               About you...about the roads, waiting for us sneerfully, not so far from here


May I knew nothing about you...


Your absence is too heavy for the breaths being down for the count



And I know, the one who is to leave, has never been here...


My todays are in pain...

May I knew nothing...



Sunday, July 13, 2014

حضور غایب


دست‌هایت را مشت کرده ای... و حرفهایی‌ که به قدمتِ بودنت است به خوابِ تابستانی دنیا فریاد می‌زنی

مجالی نیست برای شکستنِ بغضِ مشت‌هایت در خلوتِ تو و آسمانی که سهمِ رگبارِ شبانه را به تساوی میان تو و آرزوهایت تقسیم می‌کند

مبادا بنشینی! ایستادگیت بهانه‌ی نا گریزیست برای سکوتِ خوابِ آلودهٔ ما و دغدغه‌هایی‌ که از نفس‌های تو مهم ترند

نترس...ما اینجا، کمی‌ دورتر از ویرانه‌های تو، جایی‌ که صدای به آتش کشیده شدنِ عروسکت آهنگ متنیست برای آسودگیِ وجدان هامان، برایت شعر می‌نویسیم

  

Wednesday, June 25, 2014

تصویر (Picture)


دلهره‌هایت را به با د بسپار

که تنهائی‌ام قلعه ایست

و من اینجا ایستاده‌ام...پشت به آفتاب

و تا پیکرم به خوابِ سرمای شب رود، سایه‌ای خواهم انداخت از تنِ به هم پیچیدهٔ من و تو به روی دیواری که بینِ ماست

دلهره‌هایت را به من بسپار...که تنهائی‌ام ابدیتی است از دیروزِ تو تا فرداهای من

پشت به آفتاب، و چشم به سایه‌هایی‌ که عاشقانه میرقصند                             

Let your apprehensions to go with the wind…

               my solitude is a castle

I am standing here…with the sun on my back...

and I will make a shadow of our twisted bodies...on the wall standing between us...until my body falls into the night’s cold sleep...

Leave your apprehensions to me…my solitude is an eternity, from yesterdays of you to my tomorrows...

         

          with my back to the sun, looking at shadows dancing amorously...   


Thursday, May 1, 2014

تو خواهی‌ آمد (You will be here)

مثل دیروز، امروز هم نیستی‌ که ببینی‌ آمدنت را نفس می‌کشم

و دلم سخت تنگ میشود برای روزهایی که با بودنت جان خواهند گرفت، و به خداحافظیت، دوباره خواهند مُرد

دلم از همین حالاست که تنگ میشود
برای روزهای نیامده‌ای که به چشم بر هم زدنی‌ محکوم خاطره شدنند

...به گمانم چیزیدرونِ من آمدنت را نمی‌خواهد
چیزی درونِ من، که به امیدِ آمدنت نفس می‌کشد...می‌داند نخواهی ماند، و ازدردِ دلتنگیت به خود خواهد پیچید

دلم از همین حالادلتنگِ روز هاییست که خواهی‌ آمد و به یک خداحافظیِساده خواهی‌ رفت

روزهایی که چیزی در من جان خواهد گرفت و بهبستنِ دری 
...خواهد مُرد


As yesterday, today you are not here, to see me breathing your arrival…  


to see how I miss the days that will be revived with your presence....and with your goodbye, will die again.


I miss now, the unborn days, sentenced to be memories in a blink of an eye.   


....I think something in me doesn’t want you to arrive…Something in me, which breaths with the hope of your arrival...


                 knows you won't stay, knows it will agonize with pain of missing you...


I miss now, the days that you will come, and leave with a simple goodbye.


The days that something will revive in me, and will die with closing a door…

Saturday, March 15, 2014

بی‌ تو و سرشار از تو (Without you and full of you)


کُشنده تر از نبودنت، بی‌ مفهومیِ بی‌ رحمِ امید به گشودنِ دَریست که تو پشت آن منتظرِ آغوشِ من نیستی‌

با دست‌هایی پُر از زندگی‌ و نگاهی‌ آبی که در هر طلوع به پروازم مصلوب می‌کند     

چه زود بود برای نفس‌های من که به پوچیِ سردِ این تنها، عادتی دوباره کنند

دلم برایت تنگ میشود...در عزلتی که از تو پُر است و من حتّی در جستجوی من نیستم 

...دلم سخت برایت تنگ میشود                  



More fatal than your absence, is the crucial vacuous hope of opening a door behind which you are not waiting my embrace…

with hands full of life and a sky-blue look that, with every rise, crucifies me to flight.


How soon it was for my breathes to get used to the cold futile of this solitude, one more time...

   
I miss you…in a loneliness full of you, where I don’t even look for me…
          
              I miss you… 

Friday, February 21, 2014

صدای در


قلم به تعریف خود که می‌نشینم
تمام لغت نامه‌هایم آفتاب گردانِ حضورت میشوند
شعر‌هایم به
گِل مینشینند، دل‌ که به دریای تو میزند روح صحرا ییم
ببین چه بی‌ رحمانه به زیستن چنگ زده، تویی‌ که در من نفس می‌کشد
و بعد از تو...من و سرسامِ مکررِ صدای بستنِ درت، درگیرِ یافتنِ منی هستیم که از عبورِ بی‌ اعتنا ی تو به جا مانده