...پس از تمامِ من که بر با دِ نگاههای تو رفت
میبایست شجاعتِ انکارِ تو به جانِ ایمانی میفتاد که به زنجیرم کشیده بود تا جز تو، هیچ کس و هیچ چیز معنایی فراتر از "هیچ" نگیرد
میبایست تو را به پایان میبردم، در منی که از تو آغاز شده بود...و جز تو به هیچ انجامی قانع نبود
...و اکنون
نیستی که ببینی چه پر تکاپو درگیر هیچهای روز مرّه ام... هیچهایی که به گمانم از تو خالیند
و یا شاید، تنها ته ماندههایی بی رمق که توان تسخیرِ نگاههایم را به انکارِ تو باخته است
نیستی که ببینی چه خوش باورانه و حریص به ایمانهای نو، به دستهای تازه عادت میکنم...به هیچهای کهنه
...در هیاهوی پای کوبیِ پایانِ تو در من
...آه...نیستم که بشنوم نالههای ته ماندههای "من" را، وقتی آنچه از تو در من به جا مانده شعله میکشد