کُشنده
تر از نبودنت، بی مفهومیِ بی رحمِ امید به گشودنِ دَریست که تو پشت آن منتظرِ
آغوشِ من نیستی
با
دستهایی پُر از زندگی و نگاهی آبی که در هر طلوع به پروازم مصلوب میکند
چه
زود بود برای نفسهای من که به پوچیِ سردِ این تنها، عادتی دوباره کنند
دلم
برایت تنگ میشود...در عزلتی که از تو پُر است و من حتّی در جستجوی من نیستم
...دلم
سخت برایت تنگ میشود
More fatal than your
absence, is the crucial vacuous hope of opening a door behind which you are not
waiting my embrace…
with hands full of life
and a sky-blue look that, with every rise, crucifies me to flight.
How soon it was for my
breathes to get used to the cold futile of this solitude, one more time...
I miss you…in a loneliness
full of you, where I don’t even look for me…
I miss you…