هنوز منی در من نفس میکشد، که دستهایم را
به طغیانی غافلگیر میکند
...نامش را نمیدانم
هیچ گاه کنارم ننشست..هیچ گاه نگاهم به قِدمتِ دَرکی مانا درگیر نگاهش نشد
هیچ جمعهی بی حوصلهای دست به دستش به تماشای
غروب ننشستم
روز تولدش را هیچ گاه از او نپرسیدم... و
نمیدانم کِی خواهد مُرد
...منی در من نفس میکشد که هنوز به طغیانی
غافلگیرم میکند