...امروز
...میان خواب و بیداری
...که چشمهایم هنوز از صداقت بی رحم نور درد میکشید
تکههای قلبت را دیدم
...امروز...همینجا
...در دورترین نقطه به دیروزهای من و تو
...در تقلای ساعتهایی که مسخ سرابند هنوز
...در گیرودار هرم نفسهایی به شماره افتاده
...هرمی خود سوز
دیدم که تکههای قلبت در لحظه غوطه ور بود
...تکههایی, به اندازهٔ دردهایی از جنس من
... از جنس تمام من، جنس بودنم
...و لحظههایی, از آن هیچ کس
...اینجا
... میان خواب و بیداری
...همان وقت که دستی غریبه، بی اعتنا و معصوم، درگیر دریدن بود
پارههای قلبت را دیدم
: و اندیشیدم
راستی، خواب هاشان به نور, روزی خواهد پرید، و پارههای قلب مرا کسی خواهد دید؟
راستی، کسی خواهد اندیشید؟
----------------------------------
Between dream and waking
Today...
Between dream and waking...
When my eyes were still suffering the cruel sincerity of the light....
I saw pieces of your heart.
Today...right here...
In the furthest point to the yesterdays of me and you....
In the bout of hours, yet maudlin with the hypnosis of mirage...
At the middle of the stir of the last breaths' glow...
A self-burning glow...
I saw pieces of your heart floating in the moment...
Pieces as big as pains made of me...
Made of all me, my existence...
And, moments, belonging to no one
Here...
Between dream and waking...
At the time when a stranger hand, indifferent and innocent, was involved in tearing...
I saw pieces of your heart.
And I wondered:
One day, will their dreams be waken up by the light, and will someone see pieces of my heart?
Will someone wonder?
No comments:
Post a Comment