...شک داشتم
...به تداوم جریان زندگی
...از همانجا که در چشمهای من خشکیده بود
از همانجا که تکرر گذشته و هنوز، یخ زده بود در قابی که به روزهایم باز میشد
...نه روز به خیرهای مکرر
...نه قدمهای خسته و عجول خیابان ها
...نه خندههای دسته جمعی، در کافی شاپی که از تنهاترین کنجش به رفت و آمدهای هر روز مینگریستم
...و نه گردهماییهای جدی که همیشه به نجات بشریت میانجامید
نتوانست مرا به تداوم جریان زندگی قانع کند
...این است که ایمان آوردم به همین لحظه ی ساده که با تو سپری شد
------------------------------------------
As Simple As Life
if life will flow...
from where it was dried
in my eyes...
from where the echos of yesterday, and still, was iced in the
frame opened to my todays
Neither repetitive good-mornings...
Nor tired, in-hurry steps in the crowded streets...
Nor ensemble happy laughters in the coffee
shop, from whose loneliest corner, I used to watch the daily
traffics...
And nor the serious gatherings, which always end with saving the
humanity...
could convince me
that life still flows...
That is why
I believed in this simple moment spent with you