دلهرههایت
را به با د بسپار
که
تنهائیام قلعه
ایست
و
من اینجا ایستادهام...پشت به آفتاب
و
تا پیکرم به
خوابِ سرمای
شب رود، سایهای
خواهم انداخت از تنِ به هم پیچیدهٔ من و تو به روی دیواری که بینِ ماست
دلهرههایت
را به من بسپار...که تنهائیام ابدیتی است از دیروزِ تو تا فرداهای من
Let your apprehensions
to go with the wind…
my solitude is a castle
I am standing here…with the sun on my back...
and I will make a shadow of our twisted bodies...on the
wall standing between us... until my body falls into the night’s cold sleep...
Leave your apprehensions to me…my solitude is an eternity, from yesterdays of you to my tomorrows...
No comments:
Post a Comment