دستهایت را مشت کرده ای... و حرفهایی که
به قدمتِ بودنت است به خوابِ تابستانی دنیا فریاد میزنی
مجالی نیست برای شکستنِ بغضِ مشتهایت در
خلوتِ تو و آسمانی که سهمِ رگبارِ شبانه را به تساوی میان تو و آرزوهایت تقسیم
میکند
مبادا بنشینی! ایستادگیت بهانهی نا
گریزیست برای سکوتِ خوابِ آلودهٔ ما و دغدغههایی که از نفسهای تو مهم ترند
نترس...ما اینجا، کمی دورتر از ویرانههای
تو، جایی که صدای به آتش کشیده شدنِ عروسکت آهنگ متنیست برای آسودگیِ وجدان
هامان، برایت شعر مینویسیم
No comments:
Post a Comment