... کمی آنسوتر... از منِ بی من که بگذری، سرزمینی در منِ نفس میکشد
سرزمینی که در آن پروانهها هنوز اِذنِ پریدن دارند
و گونههای منِ هنوز به شاخه گلی گرم میشوند
و رقصهایم، نه به زنجیرِ تو، که به طغیانِ حریریِ باد سرکش اند
کمی آنطرفتر از منی که به ریشههای مردانهٔ تو سپردم، سرزمینی هست که در آن به تکرّرِ ممنوعِ عطر یاسهای سپید نشسته ام
سرزمینی که در آن به نوازش و بوسه و احساس میشود ایمان داشت
میشود اشک ریخت به بهانهی شکستن قلبکِ قاصدکی
میشود چشم در چشم، تا صبح هیچ نگفت و به طلوع اندیشید
میشود بی پروا، همه ساعتها را در تَبِ یک آغوش به آتش سپرد و خندید
کمی آنطرف تر از مرزِ میانِ منِ و روزمرگیِ آهنیِ رابطه ها، من هنوز به زمزمهٔ سادهٔ یک لالایی به خواب قلعه ی سفید میروم و به یک بوسه بیدار میشوم
کمی آنسو تر از جغرافیای دستهای پُرمنطقِ تو، نفسهای سرزمینی تنها در من به شماره افتاده
A little farther...passing the selfless me of me, a land is living inside me...
A land in which butterflies are still allowed to fly
and I still blush for love with a single rose
and my dances, still rebellious...not to your chains, but to the silky revolt of the wind
A little farther from me, whom I surrendered to your mannish roots, there is a land in which I am devoted to the forbidden echos of white jasmines's scent
A land in which there is still faith in caress, kisses and senses
you are allowed to cry, if the little heart of a dandelion is broken
thinking of sunrise, silence can last until the morning, eye to eye
one can recklessly burn all the hours in the fever of a hug
A little farther from the border between me and the metal routines of the relations, I still fall to the white castle's sleep with a simple lullaby, and wake up with a kiss
A little farther from the geography of your hands, the breaths of a lonely land inside me is Down for the count